دوش مي‌آيد نگار بربرم

شاعر : خواجوي کرماني

گفتم اي آرام جان و دلبرمدوش مي‌آيد نگار بربرم
گفت بگذار اي جوان تا بگذرمدامن افشان زين صفت مگذر ز ما
تا بکام دل ز وصلت بر خورمگفتم امشب يک زمان تشريف ده
صحبتم را زانکه شمع خاورمگفت بي پروانه نتوان يافتن
من نه مير ملک و شاه کشورمگفتم از پروانه و خط در گذر
زانکه من هم بنده‌ات هم چاکرميک زمان با من بدرويشي بساز
چند داري همچو حلقه بر درمچون غلام حلقه در گوش توام
تا کنون جز راه مهرت نسپرمگفت آري بس جواني مهوشي
تا بيايم با تو جان مي‌پرورمراستي را سرو بالائي خوشي
آنچنان کز ذره پيشت کمترمگفتم از مهر جمالت گشته‌ام
شايد ار گوئي که مهر انورمگفت آري با چنان حسن و جمال
گفت اگر يک لحظه آيم کافرمگفتم امشب گر مسلماني بيا
گفت کو سيم و زرت تا بنگرمگفت ار جان بايدت استاده‌ام
گفت خلقت بينم از لطف و کرمگفتمش گر سيم بايد شب بيا
گفت زر برکش که من زال زرمگفتمش يک لحظه با پيران بساز
گفت خواجو بگذر امشب از سرمگفتمش گر سر برآري بنده‌ام